اشعار جواد منفرد

  • متولد:

می شود از آبشار و جنگل و مه شعر گفت... / جواد منفرد


واژه در سر مثل آبی در سماور می شود
شعر چای است و گلوی حاضران تر میشود

جابجا کردم در این بین آسمان را با خزر
گوش ماهی قاصدک ماهی کبوتر می شود

قهوه چی با چای می آید و من با یک غزل
خستگی های من و او این به آن در می شود

مشتری از جنگ می ترسید و بمب هسته ای..
من از آن وقتی که ابروهات خنجر می شود

بغض ها را اشک می ریزم که حال چشم من
مثل حوض کافه با فواره بهتر می شود

می شود از آبشار و جنگل و مه شعر گفت
نه ولی لبخند تو یک چیز دیگر می شود

 

9934 1 4.11

اشک گاهی علتش لبخند بی اندازه است... / جواد منفرد


از پلیدی های شب یک مشت آه آورده اند
آه این ها را ! به بالشتم پناه آورده اند

خسته اند از آسمان مشتی ستاره ، ناگزیر_
رو به حوض و چشمه و مرداب و چاه آورده اند

نیمه شب در تور صیادی شهاب افتاده است
کودکان روستا در کاسه ماه آورده اند

شب چراغی مثل خورشید از خدا می خواست، حیف
ماه را گویی برایش اشتباه آورده اند

اشک گاهی علتش لبخند بی اندازه است
رنگ ها وقتی که دل را زد،سیاه آورده اند

فکر طغیان در سرش افتاده بود از عشق ماه
برکه را با تکه ابری سر به راه آورده اند

 

3292 1 4